بارسلون نیوز
همه چیز درمورد بارسلونا
در یکی از بعد از ظهر های آفتابی سال ۱۹۵۴ (( جومارتین)) پلیس پیر و محبوب شهر طبق معمول برای سرکشی به سالن ورزشی رفته بود.

قبل از آن که  قدم به درون سالن بگذارد.پسرک لاغر اندامی را دید که روبه دیوار و بی حرکت ایستاده است.

صدای هق هق گریه اش نشان داد چه انده بزرگی در دل دارد. باورش سخت بود که پسرک گریان واقعا خود ((کاسیوس)) باشد! ولی خودش بود. 

بچه ی یکه بزن و مقتدر محله. زار زار گریه میکرد چون دوچرخه ی زیبایی را که روز پیش پدرش برای او خریده بود.

دزدیده بودند!

جومارتین به آرامی پیش رفت و نزدیک پسرک سیاه پوست ایستاد. کاسیوس به محض شنیدن صدای جو. به سوی او برگشت و با خشم فریاد زد :((جو!مطمئن باش اگر کسی که دوچرخه ام را به سرقت برده پیدا کنم.بیچاره اش میکنم.))

جو از این تهدید کاسیوس کوچک خنده اش گرفت. ولی پسرک دوازده ساله آن قدر مصمم حرفهایش را تکرار کرد

که پشت جو لرزید و تردید نکرد که این پسر جسور در شرایط فعلی به هر خطایی دست خواهد زد. برای همین گفت:((بسیار خوب کاسیوس حتما این کار را بکن! ولی... دوست جوان من! قبل از هر چیز باید روش جنگیدن را بیاموزی تا اگر حریف قوی تر بود بر تو فاتح نشود. امروز حریف تو دزدی است که دوچرخه ات را به سرقت برده و شاید در فرداهای زندگی مجبور باشی با حریفان دیگر مبارزه کنی.

مگر اتکای تو به دست ها و مشت هایت نیست؟

آیا طرز به کار بردن آن ها را به خوبی میدانی؟

بچه نا آرام لوئیزول با شنیدن حرف های مردی که تا حالا او را دشمن خود و همه بچه های محل میدانست بلافاصله اشک هایش را از گونه سیاه خود پاک کرد و بی آنکه حتی از سرکار مارتین خداحافظی کند. به سرعت راه خانه را در پیش گرفت. کاسیوس آن شب با هیچ کس حرف نزد.

وقتی مادرش به او اصرار کرد شام بخورد با لحنی کاملا جدی گفت:(( نه مادر! به جای خوردن و خوابیدن باید اول جنگ کردن را یاد بگیرم!))

آن روز خانوم ((اودسا کلی)) چیزی از این جمله پسرش نفهمید تا آنکه چند روز بعد شوهرش خبر داد دو پسر آن ها رودلف(رودی) و کاسیوس برای آموختن بوکس در سالن بزرگ لوئیزویل ثبت نام کرده اند.

فردای آن روزی که دوچرخه شصت دلاری کاسیوس دزدیده شد. او سراغ سر کار مارتین رفت و در حالی که او را اولین بار دوست خود لقب میداد خواهش کرد جنگیدن را به او بیاموزد.

جو مارتین با مربی سالن آشنایی داشت کاسیوس و رودی را به سالن ورزش برد و دستشان را در دست مربی مشت زنی گذاشت و از این تاریخ زندگی بچه سیاه پوست لوئیزویل درون رینگ بوکس آغاز گشت.

اندام مناسب و استعداد بی مانند سبب پیشرفت سریع او شد به طوری که وقتی در دبیرستان درس میخواند شش عنوان ایالتی سه عنوان ملی در مشت زنی به دست آورد.

توصیه((عموجو))

در سال ۱۹۶۰ کاسیوس هجده ساله با فتح مسابقات انتخابی دسته نیم سنگین بوکس آماتور آمریکا به عضویت تیم ملی درآمد و نامزد سفر به رم و شرکت در بازی های المپیک شد. با وجود این موفقیت بزرگ کاسیوس سرسختانه تصمیم داشت به دلیل وحشت از سفر هوایی از المپیک رم چشم پوشی کند.

این بار نیز پلیس شهر بود که او را راهنمایی کرد و کاسیوس به توصیه (جو) سوار هواپیما شد. در بازگشت از المپیک مدال طلا بر سینه کاسیوس می درخشید او به راحتی هر چهار مسابقه خود را برده بود و قهرمانی دسته نیم سنگین المپیک شده بود. قهرمانی المپیک گذرنامه ای بود برای ورود به دنیای حرفه ای ها تا آن زمان او صاحب رکورد جاودانه ۱۳۷ پیروزی و فقط ۷ شکست شده بود.

شب تاریخی

چهار سال پس از المپیک رم سالن بزرگ شهر ((میامی)) در سکوت و بهت فرو رفته بود. هشت هزار تماشاگر      

نا آرام آماده دیدن مبارزه ای مرگبار بودند. کاسیوس ۲۲ ساله با پیکری تراشیده چشم ها را خیره کرده بود. اما بسیاری با دیدن هیکل درشت ((سانی لیستون)) که به خرس بزرگ شهرت داشت به خود لرزیدند  در این جمع ((جومارتین)) بود که با چهره ای خندان به کاسیوس چشمک میزد. او بیش از همه به کاسیوس امیدوار بود..

آغاز پرشکوه

شش راند از مبارزه گذشته بود که حادثه ای شگفت روی داد. خرس بزرگ توانش را برای ادامه ی نبرد با مدعی جوان از دست داد. در آغاز راند هفتم یکی از رگ های بازوی لیستون پاره شد. او دیگر مسابقه نداد و دست های کاسیوس به عنوان بیست و سومین سلطان بوکس حرفه ای بالا رفت. در همان شب افسانه ای یعنی پس از پیروزی بر خرس بزرگ کاسیوس و برادرش رودی به دین مبین اسلام روی آوردند و از آن پس کاسیوس نام ((محمد)) و نام فامیل((علی))را برخود نهاد و ((رودی)) نیز نام ((رحمان)) را برگزید.

محمد علی خود را تنها یک بوکسور با عنوان جهانی نمی دانست بلکه مبارزی بود در راه اسلام.

مدالی در رودخانه!

کمی بعد از قهرمانی جهان محمد علی مدال  طلای المپیک  را در ((اوهایو)) انداخت.

به نظر او تا زمانی که ظلم به برادران و خواهران سیاه پوستش ادامه داشت این مدال هیچ ارزشی نداشت. کمی بعد او دوباره لیستون را در هم کوبید در زمانی کم تر از یک دقیقه! و قهرمانی خود را تثبیت کرد.

خدمت به ورزش

علی در شرایطی که از دهه ۸۰ به پارکینسون مبتلا شده بود قبل از المپیک ۱۹۸۴ سفر های فراوانی به آفریقا انجام داد و موفق شد آفریقایی ها را از تحریم   المپیک باز دارد. بزرگ ترین  پاداش برای بزرگ مرد رینگ. روشن کردن مشعل المپیک با دستان لرزانش در سال ۱۹۹۶ بود.

مخالفت با جنگ

علی در بهار ۱۹۶۷ اعلام کرد:((دوستان! من با قانون کاخ سفید خواهم جنگید! من از باروت تنفر دارم. من به جبهه های جنگ ویتنام نخواهم رفت. حتی اگر این کار به قیمت از دست رفتن عنوان جهانی من تمام شود!))

((ارباب رینگ ها)) در سال ۱۹۸۰ از رینگ خداحافظی کرد.

[ سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 22:58 ] [ علی خزایی ]

درباره وبلاگ

اتل متل یه بارسا / فراتر از به باشگاه/پر از جام و ستاره / لیونل مسی رو داره /
عاشقی راه بارسا پیمودن است / همانا با نیوکمپش بودن است/عشق یعنی باخت تیم رئال / مسی و ژاوی و ویا , آبیدال/بارسای من افتخار عالم است / کی میگه کریس رونالدو آدم است/

تادنیا دنیاست رئال نوکربارساست

مسی آقای گلهاست

ویا خوشگل وزیباست

ژاوی سلطان پاسهاست

پویول عند دفاهاست

پیکه هرکول بارساست

اینا تو تیم بارساست

بارسا فراتر از یه باشگاست

گواردیولا عزیزدل ماست

مورینیو توحسرت 5 تاست

کریس خاک پای ماست

رئال تیم احمقاست

قهرمانی توهم اوناست

شفاشون ارزوی ماست !!!

دست بارسا شکست باید بخوری/دائم گل ناگریز باید بخوری/صد دفعه گفتم قهرمانی کار تو نیست/کریس،تو هنوز شیر باید بخوری!